6 stories
·
3 followers

از آدم‌ها و بازی‌ها

2 Comments and 4 Shares
۱. بازی برای من فرآیندی کاملاً جدی است. سخت زیر بارش می‌روم ولی وارد که شدم جان می‌گذارم. این جان‌گذاشتن بازه‌ای از منچ تا کوبیدن اتوموبیل‌ها به‌هم درحد له‌شدن در لوناپارک‌ست. خیلی ترسناک. خیلی ترسناک.

۲. یک‌شب باشگاه پینت‌بال اجاره کردیم. خودمان هم دو تیم بردیم. من چون همیشه «باید» سرگروه باشم٬ ارنج دادم و استراتژی چیدم. هم‌تیمی‌هایم خنده‌شان گرفته بود. داد زدم سرشان که جدی باشید. باور نمی‌کردند. بازی که شروع شد٬ یک‌جایی توی کمین٬ توی تاریکی٬ سین آب داد دستم. گفت سکته می‌کنی به‌خدا! پریدم جلویش که داشت تیر می‌خورد و گفتم حرف نزن، حرف نزن٬ برو جلو فقط. از آن روز سرسنگین است. یک‌وعده عدس‌پلوی اختصاصی با ماست و سالادشیرازی هم افاقه‌ای نکرده٬ هنوز.

۳. انزلی، ده‌سالگی. هنوز برای یک ده‌ساله همه‌چیز رویایی است. هنوز حیاط جلویی هتل سپیدکنار توی پیشروی آب دریا مخروبه نشده و هنوز پاسدارها قدم‌به‌قدم توی جاده‌های گیلان٬ به‌دنبال چپ‌ها ماشین را نمی‌گردند. در ساحل هتل الک‌دولک بازی می‌کنیم. نوبت من است. مازیار دستش را گذاشته روی تکه چوب من و نمی‌گذارد ضربه بزنم. دوبار درخواست می‌کنم و دستش را برنمی‌دارد. با چوب می‌کوبم روی انگشتش. نصف بقیه تعطیلات را در درمانگاه و پانسمان سپری می‌کنیم. مامان تا تهران با من حرف نمی‌زند.

۴. اواسط لیزرتگ٬ میم را در یک کنج گیرانداختم و پشت‌سرهم شلیک کردم. بی‌وقفه٬ بی‌امان. سه‌چراغش خاموش شد اما هنوز راضی نبودم. حس کردم الان ممکن است با ته اسلحه توی شکم «دشمن فرضی»‌ام بکوبم؛ در میدان جنگ بودم.
سر میز شام باشگاه میم گفت هرکس بخواهد تو را دقیق بشناسد٬ باید با تو بازی کند. ترسناک هستی.

۵. به میم نگفتم که دوبار دیگر هم توی تاریکی گیرش انداخته بودم که پشت‌ش به من بوده و مرا نمی‌دیده. نگفتم که شلیک نکردم چون احساس کردم اگر بخواهم کسی را شکست بدهم باید توی چشمهای هم نگاه کنیم. سال شصت‌و‌چهار٬ جبهه‌ی غرب٬ پسرعمه‌ی مادرم را این‌طوری کشته بودند. می‌گفتند که از پشت٬ کسی سرش را با در کنسرو بریده٬ می‌گفتند کار کومله بوده. خدا می‌داند. تیرخوردن از پشت ترسناک‌ترین حال دنیاست. اینکه ندانی پشت سرت چه خبر است، تن را به لرزه می‌اندازد. میم یک‌بار گفت وقت بازجویی‌ها با چشم بسته٬ بدترین حس دنیاست وقتی هنوز نفهمیده‌ای که بازجو٬ کجای اتاق ایستاده است.

۶. تیم ما برد. رییس پینت‌بال ژتون‌های برندگان برای دفعه بعد را داد دستمان. تیم‌‌ خوشحال بود. من ترسیده بودم و عضله پشتم تیر می‌کشید. یکی از پشت به من شلیک کرده بود٬ رد رنگ را روی لباسم دیدم.
Read the whole story
salari
4065 days ago
reply
۴. اواسط لیزرتگ٬ میم را در یک کنج گیرانداختم و پشت‌سرهم شلیک کردم. بی‌وقفه٬ بی‌امان. سه‌چراغش خاموش شد اما هنوز راضی نبودم. حس کردم الان ممکن است با ته اسلحه توی شکم «دشمن فرضی»‌ام بکوبم؛ در میدان جنگ بودم.
سر میز شام باشگاه میم گفت هرکس بخواهد تو را دقیق بشناسد٬ باید با تو بازی کند. ترسناک هستی.

۵. به میم نگفتم که دوبار دیگر هم توی تاریکی گیرش انداخته بودم که پشت‌ش به من بوده و مرا نمی‌دیده. نگفتم که شلیک نکردم چون احساس کردم اگر بخواهم کسی را شکست بدهم باید توی چشمهای هم نگاه کنیم. سال شصت‌و‌چهار٬ جبهه‌ی غرب٬ پسرعمه‌ی مادرم را این‌طوری کشته بودند. می‌گفتند که از پشت٬ کسی سرش را با در کنسرو بریده٬ می‌گفتند کار کومله بوده. خدا می‌داند. تیرخوردن از پشت ترسناک‌ترین حال دنیاست. اینکه ندانی پشت سرت چه خبر است، تن را به لرزه می‌اندازد. میم یک‌بار گفت وقت بازجویی‌ها با چشم بسته٬ بدترین حس دنیاست وقتی هنوز نفهمیده‌ای که بازجو٬ کجای اتاق ایستاده است.

۶. تیم ما برد. رییس پینت‌بال ژتون‌های برندگان برای دفعه بعد را داد دستمان. تیم‌‌ خوشحال بود. من ترسیده بودم و عضله پشتم تیر می‌کشید. یکی از پشت به من شلیک کرده بود٬ رد رنگ را روی لباسم دیدم.
Iran, Shiraz
tayyeb
4065 days ago
reply
Tehran, Iran
Ayda
4066 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
1 public comment
nasimhs
3825 days ago
reply
تیرخوردن از پشت ترسناک‌ترین حال دنیاست. اینکه ندانی پشت سرت چه خبر است، تن را به لرزه می‌اندازد.
بيروت

دل پریشون پریشون پریشون

2 Shares
چندشب بود خونه نرفته بودم و پیش دوستام مونده بودم. بابام از خونه بهم زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم بیرونم. گفت نمی‌خوای بیای خونه؟ گفتم نه امشب نمی‌یام. عصبانی شد و داد زد. گفت چندشبه خونه نیومدی. یعنی چه؟ وقتی عصبانی می‌شه به یعنی چی می‌گه یعنی چه. گفتم فردا صبح خونه‌ام. گوشی رو کوبید. برگشت دید پشتش وایسادم. انقدر صداش بلند بود که صدای اومدنمو نشنیده بود. ولی این شوخی اصلن خوشحالش نکرد، انگار حرفمو بیشتر از حضورم باور کرده بود و با همون فاز عصبانی نگاه خصمانه‌ای بهم کرد و گفت مسخره و از در رفت بیرون. در حالی‌که این شوخی همیشه تو خونه‌ی ما جواب داده و مایه‌ی اتحاد خانواده‌س. به این صورت که بابام از سر کار می‌یومد و زنگو می‌زد و همون موقع مامانم می‌رفت یه جا قایم می‌شد. بابام می‌گفت مامانت کجاست؟ می‌گفتیم از صبح رفته بیرون نیومده. نگفته کجا می‌ره؟ نه. همون لحظه‌ای که بابام با حال گرفته می‌رفت طرف آشپزخونه مامانم می‌پرید بیرون و همه می‌خندیدیم و بابام که به وجد اومده بود و جون دوباره‌ای گرفته بود تا ساعت‌ها دنبالمون می‌کرد و باهامون کشتی می‌گرفت و ما التماسش می‌کردیم که بس کنه و به استراحت بپردازه. هنوزم من و راحله با هم از این شوخیا می‌کنیم و خاندان رسولی هرجا که باشن به این شوخی زنده‌ان. ولی همین باعث شده که وقتی به مامانم می‌گیم راحله کار داشته و نیومده، کل خونه و بعد خونه‌ی همسایه‌ها و خیابونا و مغازه‌های اطرافو دنبالش می‌گرده تا ببینه تو کدوم سوراخ قایم شده و ماهم درحالی‌که از پی‌اش روانیم قسمش می‌دیم: مادر من والله نیومده، نیست.

دفعه‌ی آخر که نشسته بودم منتظر بزنگاه که آفتابی شم، در کمد پایین کتابخونه رو باز کردم که خودمو با عکسا سرگرم کنم که با برداشتن اولین آلبوم عکس شوکه شدم. بیشتر آلبوما به علت کهولت سن شیرازه‌شون از هم پاشیده، از کار افتادن و باید عوض می‌شدن. بابام بهم گفته بود براش آلبوم بگیرم. دفعه‌ی بعد که دیدمش گفت گرفتی؟ گفتم یادم رفت. دفعه‌ی دیگه حتمن می‌گیرم. یه ماه گذشت. پرسید گرفتی؟ گفتم اه باز یادم رفت، زنگ می‌زنی یه یادآوری بکن دیگه. چندماه گذشت. گرفتی؟ ای وای.

آلبوم دست‌سازش تو دستم بود. دفترچه یادداشت بی‌استفاده‌ی منو که توش هیچی ننوشته بودم برداشته بود، روی هر ورق مشما فریزر کشیده بود، عکسو گذاشته بود توش و با چسب شیشه‌ای دورشو محکم کرده بود. کل دفترچه به این صورت پر از عکس شده بود. چهره‌ها و مناظر از پشت مشما فریزر بهت نگاه می‌کردن و فیلتر تازه‌ای روشون کشیده شده بود و انگار بخار دهن آدمای موجود در عکس هم مشما رو کدرتر کرده بود. تقریبن هیچی از جزئیات عکس معلوم نبود. با ناباوری آلبومو ورق زدم و بخاطر اینکه چرا نزدیک یه ساله قول دادم آلبوم بخرم و نخریدم و هی یادم رفته، بخاطر اینکه بابام خودش ناتوان از خریدن یه آلبوم عکسه و با امکانات موجود دست به این اختراع زده، بخاطر ساعت‌هایی که نشسته و سر فرصت مشما فریزرا رو روی هر عکس فیکس کرده و با دقت دورشو چسب زده و سرش گرم شده و بعد هم از پشت همون فیلتر هربار عکسا رو تماشا کرده، یه دل سیر گریه کردم.
Read the whole story
tayyeb
4065 days ago
reply
Tehran, Iran
Ayda
4066 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

بزرگ کردن یک بچه از بزرگ کردن سه بچه سخت تر است. حوصله توضیح ندارم. امروز اولین ...

2 Shares

بزرگ کردن یک بچه از بزرگ کردن سه بچه سخت تر است. حوصله توضیح ندارم. امروز اولین روز کلاسهای تابستانی میچکاست. نمی گذاشت ثبت نامش کنم اما وقتی می بینی بچه پای تلویزیون و اینترنت دارد تلف میشود و در یخچال مثل بادبزن در رفت و آمد است و هر تکه کاغذی که از زمین برمیداری پشتش جاستین بیبر بهت لبخند میزند و حتی وقتی توی توالت نشسته داد میزند: عوض نکنیا،بعدی کیتی پریه!... خب آدم که عقلش را دست بچه نمیدهد. کمی غر زد. سر اینکه میخواهم صورتی بپوشم. مقنعه نمیذارم. اگه بگن چرا شلوار جین پوشیدی دیگه نمیرما. از پیچ خیابان ردش کردم. سفارش کردم برگشتنی از همین کوچه بیا. مبادا کوچه پشتی بری ها! اونجا دارن ساختمون میسازن ها! حرفهای تکراری. و دخترک اصوات  "هاااح" "هوففف" "ممم" از خودش در می آورد. هوا گرم بود و کارگران آسفالت داغ را ملاقه ملاقه در چاله های خیابان می ریختند. ترافیک شده و ماشین گشت ارشاد کناری نگهداشته و سرنشین ها عرقشان را پاک می کردند. دلم میخواست از دکه آن سمت خیابان برایشان دو تا بستنی بگیرم اما نگرفتم. با اینکه می دانستم کار درستی است و ممکن است جواب بدهد. فقط من آدمش نبودم.

همیشه نظافت خانه از اتاق میچکا شروع می شود. کتابهای ترسناکش را در قفسه سر می دهم. ملحفه را که تکان می دهم خرده های پاک کن روی سرامیک میریزد. هنوز یک پوستر روحانی را نگهداشته و با گردنیند و شال بنفش در کشوی میز کامپیوتر فرو کرده.   

 

Read the whole story
tayyeb
4345 days ago
reply
Tehran, Iran
Ayda
4346 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

خودم را بازنشر می‌کنم

2 Shares

 

چرا کانادا امامزاده ندارد

 

بغض دارم. نمی‌دونم چرا. نمی‌خوام بندازم تقصیر بارون و هوای ابری. نمی‌خواهم بندازم تقصیر آستانه عادت ماهیانه. بغض اجازه داره که خودش بیاد لابد. گیر کنه جایی ته گلو. جوری که می‌خوای حرف بزنی قبل‌ش بغض‌ت را صاف کنی. جوری که روزها ریمل نزنی از ترس ترکیدن ناگهانی‌ش. بغض مستقل است. وابسته به عامل بیرونی نیست گاهی. غم‌باد است. غم باد کرده. بعض فدای سرم مشکل این که جا پیدا نمی‌کنم خالی‌ش کنم. در خانه با حضور پسرک نمی‌شه. نمی‌خوام با ماشین برم یک‌جا گریه کنم. فکر می‌کنم چقدر ترجم برانگیز است زنی که در ماشین گریه می‌کند. و من بی‌شک هرچه باشم ترحم برانگیز نیستم. صبح به رییس گفتم مریض‌م . نشستم گریه کنم. در آستانه گریه بودم که مادرم زنگ زد.  دوبار. نشد جواب ندهم.بغض‌م را صاف کردم. گفتم بله. اون بغض داشت. چون پیش‌دستی کرد من مجبور شدم دلداری‌ش بدم. حتی جوک بگم بخنده. گفت دخترم برو به کارت برس. گوشی را گذاشتم برم گریه کنم. نشد. حس رفته بود. حس رفته بود بدین معنی نیست که بغض هم رفته بود. از خونه زدم بیرون. پیاده. پیاده‌روی برهردرد‌بی‌درمان دوا نیست. بغض موند. انقدر گنده شده که هیچی پایین نمی‌ره. از صبح هیچی نخوردم. از دیشب شاید. شاید بجای رژیم آدمها باید بغض کنند.

الان که گریه با بدبختی خودش را رسونده به کناره چشمهام و داره فشار می آره نشسته‌ام رو صندلی مانیکوریست. عمرا درست نباشه جلوش اشک بریزم. طفلی فکر خواهد کرد دستم را بریده. جفتمون هم انگلیسی‌مون اونقدر خوب نیست که برای هم مفهوم بغض را توضیح بدهیم. دارم بجای دستام  سقف را نگاه می‌کنم. بغض باید برگرده.

اگر کانادا امامزاده داشت الان می‌زفتم امامزاده. با همین ناخن‌های درست کرده.  کفش‌هام را در می‌آوردم می‌خزیدم یک گوشه. چادری که بوی تن هزار زن را می‌‌داد می‌پیچیدم دورم و گریه می‌کردم. برای مظلومیت یکی که نمی‌دونم کیست. برای صدای قرآن شاید که معمولا برای من  گریه می‌آره. صبر می‌کردم تا اذان. اون گریه‌آورتره . شاید بهانه می کردم که گریه می کنم برای اون همه آدم که معلومه یا حاجت دارند یا جا ندارند یا مثل من بغض‌شکن دارند. امامزاده چیز خوبی‌ست. هیچ جا در کانادا جایی برای گریه تعبیه نشده است. کلیسا و مسجد محل عبادتند. برای گریه آدم ضریح لازم داره. یا اگر هم جایی وجود دارد نمی‌دانم چرا به مهاجرها در بدو ورود یک فرم نمی‌دهند که درش درج شده باشه برای کارت بیمه به فلان جا مراجعه کنید. برای آموزش رزومه نویسی به فلان جا. برای گریه به فلان جا.

بخاطر گریه هم که شده باید برگردم

 

Read the whole story
tayyeb
4345 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

پیش‌دستی کردم این‌بار من زدم زیردل خوشبختی

1 Comment and 2 Shares

 

یک. بین لیوان دوم  پلفورت  طلایی و لیوان اول گینس سیاه، حدفاصل بار فرانسوی و اسکاتلندی، سرچهارراه ایستادیم منتظر سبز شدن چراغ.  هردو به پنجره روشن خانه روبروی نگاه می‌کردیم. یک سایه پشت پنجره بود. مانا گفت :” ما چرا اینجا بدنیا نیومدیم؟” من گفتم “کاش تناسخ بعدی اینجا بدنیا بیام. تو یکی از این خونه‌ها” حوصله نداشت به آرزوی پوچ من گوش کنه. قبلترگفته بود که باور نداره به چیزی و نیهیلیست خونسردیست که حتی غرزدن را پوچ و بی‌فایده می‌بینه، پس طبعا حتی درحد خنده هم به تناسخ فکر نکرد. گفت :” صفرمون خیلی فرق داره با اینا، خیلی” چراغ سبز شد و رد شدیم از خیابون. ساعت نه شب بود فکر کنم ولی ما هردو قدر ساعت دوصبح خسته بودیم. همه خستگی مال تفاوت صفر ما بود با اون سایه فرانسوی پشت پنجره.

دو. کی فکر می‌کنه پشت نقاب منطقی مادری که مدام به پسرک کوچکش می‌گه “منطقی باش، آدم هرچی رو می‌بینه نمی‌خواد” یک زن مو لخت، لنگه همون پسرک گرد، زندگی می‌کنه که منطق سرش نمی‌شه. لگد می‌زنه، زار می‌زنه و یک چیزهایی رو می‌خواد که نباید بخواد. زبون سرش نمی‌شه، تنها چاره من دربرابرش اینه که بشینم روی مبل سبز و لبهام رو فشار بدم تا انقدر گریه کنه که خوابش ببره. در کتاب تربیت کودک این یکی از بدترین روش‌هاست ولی من راه دیگه‌ی برای برخورد با بزرگسالی که منطق سرش نمی‌شه و روزه می‌خوام می‌خوام گرفته، بلد نیستم.

سه. بقول وبلاگهای نویسهای صورتی  و درحمایت از خانم ف، زنی که در جواب ایمیلم که براش نوشته بودم “عزیزم من می‌دونم تو قوی هستی” جواب داد که کاش می‌شد یک مدت “قوی نباشم” گاهی دلم می‌خواد بنویسم:

” خانم ف همه ما کلی راه آمدیم، با ناخن و دندون بالا کشیدیم خودمون رو. من هم مثل تو جایی که  در زندگی ایستادم رو دوست دارم، ولی خب بدم نمی‌آد، حتی همینجا یک کم هم دراز بکشم.”

ماها صفرمون بدجایی بوده برای همین گاهی این همه راه دویدیم و هنوز قدرسایه پنجره نه قرارداریم، نه آرامش، نه آدم نزدیک، نه مشایعت کننده تابوت.

چهار. مانا حداقل می‌تونه زیر پنجره بایسته و سایه رو ببینه، من که به سایه هم دستم نمی‌رسه.

 

Read the whole story
Ayda
4346 days ago
reply
” خانم ف همه ما کلی راه آمدیم، با ناخن و دندون بالا کشیدیم خودمون رو. من هم مثل تو جایی که در زندگی ایستادم رو دوست دارم، ولی خب بدم نمی‌آد، حتی همینجا یک کم هم دراز بکشم.”
Tehran, Iran
tayyeb
4345 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

«نیوزبلر» برای شماهایی که دلتان برای اشتراک و کامنت‌گذاری به سبک گودر قدیم تنگ شده!

8 Comments and 18 Shares

خب، از عنوان طولانی این پست باید متوجه شده باشید که چه چیزی می‌خواهم معرفی کنم، newsblur سرویسی است که بعد از تنگنایی که گوگل برای کاربران گودر به وجود آورد، ساخته شد.

نیوزبلر

این سایت از نظر رابط کاربری و کیفیت شاید به پای گودر قدیم نرسد، اما فیدخوان قابل قبولی به نظر می‌رسد. برپاکنندگان این سایت چون سرمایه گوگل را در پشتشان ندارند، مجبور شده‌اند که کاربران رایگان این سایت را کمی محدود کنند، اگر به صورت رایگان در این سایت ثبت‌نام کنید، تنها می‌توانید ۶۴ فید را به صورت فعال داشته باشید، عدد کمی نیست، اما شاید کاربران خیلی حرفه‌ای را راضی نکند. در عوض چون امکان اشتراک Share و گذاشتن کامنت بدون محدودیت وجود دارد، این محدودیت شاید زیاد به چشم نیاید.

بعد از ثبت‌نام و وارد شدن به سایت می‌توانید با کلیک بر + در گوشه پایین و چپ سایت، فیدهای مورد علاقه را یک به یک اضافه کنید و می‌توانید پوشه هم برای مرتب کردن فیدها درست کنید. (اضافه کردن فید «یک پزشک» یادتان نرود!)

نیوزبلر

البته می‌توانید فیدها گوگل ریدر خود را ایمپورت کنید یا یک فایل OPML را به خورد سایت بدهید.

بعد از آن می‌توانید در رابط کاربری‌ای شبیه گودر، با کلیک بر روی فیدهای مورد نظر آنها را بخوانید.

نیوزبلر

اگر برای مطلبی که در حال خواندن آن هستید، قبلا کامنتی گذاشته باشد، می‌توانید این کامنت را در زیر مطلب بخوانید و کامنت خودتان را اضافه کنید با به کامنتی که خواستید، پاسخ بدهید.

نیوزبلر

به جز آن در زیر هر مطلب، گزینه اشتراک مطلب هم وجود دارد. در همین قسمت شما می‌توانید مطالب مورد نظرتان را برای مشاهده خودتان ذخیره کنید.

نیوزبلر

همه مطالب به اشتراک‌گذاشته توسط یک کاربر، در وبلاگی که به طور خودکار برای او در نیوزبلر باز می‌شود، ذخیره می‌شود. هر کاربر می‌تواند وبلاگ‌های کاربران دیگر این سایت را دنبال کند. ظاهرا محدودیتی برای دنبال کردن وبلاگ‌های کاربران دیگر وجود ندارد.

برای مثال این نشانی وبلاگ من در نیوزبلر است، خیلی خوشحال می‌شوم که من را دنبال کنید.

توجه: ممکن است در دنبال کردن افراد مشکل پیدا کنید، در این صورت روی آیکون چرخ‌دنده در سمت پایین و راست کلیک کنید و friends را انتخاب کنید:

نیوزبلر

در پایین کادری که باز می‌شود، ایمیل یا نام کاربری شخص مورد نظر در نیوزبلر را وارد کنید:

نیوزبلر

برای مثال نام کاربری من alireza1356 است.

نیوزبلر اپلیکیشن‌های خوبی برای iOS ، اندروید و گوشی‌های نوکیا دارد، من اپلیکیشن iOS را آزمایش کردم و کاملا راضی بودم.

نیوزبلر یک بوک‌مارکلت هم دارد که اگر آن را به بوک‌مارک‌های مرورگر خود اضافه کنید، می‌توانید در خارج محیط نیوزبلر، هر وقت به صفحه جالبی برخوردید، آن را به اشتراک بگذارید.


خب، اینها کلیاتی در مورد کار با سایت newsblur بود، البته کاربری این سایت به خودی خود لطف و صفایی ندارد، تنها وقتی ما انگیزه استفاده مستمر از این سایت پیدا می‌کنیم که شاهد حضور عده زیادی از کاربران ایرانی و دوستان آنلاینمان در این سایت باشیم.

متأسفانه تغییر و تحولات گودر امکان اشتراک سریع مطالب و دیدن اشتراکات دوستانمان را از ما دریغ کرد، سایت‌هایی مثل نیوزبلر می‌توانند تا حدی این مشکل را برطرف کنند.

اگر استقبال از این سایت خوب در میان کاربران ایرانی خوب بود، در پست‌های بعدی مطالب تکمیلی در مورد ترفندهای استفاده از این سایت را برایتان می‌نویسم.



پذیرش آگهی یک پزشک

فراخوان عکس با سوژه کتاب و کتاب‌خوانی در یک پزشک - جمعه‌های فرهنگی با یک پزشک

Related posts:

  1. گوگل ریدر، امکان کامنت‌گذاری برای فیدهای به اشتراک گذاشته را مهیا کرد صبح امروز، وقتی داشتم به سرعت فیدهای روز را مرور...
  2. Mobli : اپلیکیشن اشتراک عالی اشتراک عکس که با سرمایه‌گذاری ۴ میلیون دلاری لئوناردو دی‌کاپریو پا گرفته عکس‌هایی که با موبایل می‌گیریم، بدون اشتراک آنها لطفی ندارند....
  3. دانلود آسان و بی‌دردسر از سایتهای به اشتراک گذاری فایل با Mipony دردسر بزرگ برای کاربرانی است که قصد دانلود رایگان فایلها...
  4. esnips ابرگودر!: یک سایت بسیار خوب برای آپلود و اشتراک فایلهاافزونه ضروری برای کاربران گودر ...کمتر کاربر حرفه‌ای اینترنت است که از گودر برای خواندن...

Read the whole story
MJHamed
4645 days ago
reply
ممنون بابت معرفی این سایت
jozi
4645 days ago
reply
ما هم اومدیم
qom
hamed620
4645 days ago
reply
وحید جان اینجا هم خوبه ها
mhmazidi
4645 days ago
reply
جهت ثبت در تاریخ.
طبق معمول هیچ شبکه اجتماعی بدون وحید آنلاین گرم نمیشه
:))
tehran
tayyeb
4345 days ago
reply
Tehran, Iran
VahidOnline
4645 days ago
reply
Share this story
Delete
2 public comments
morteza94
4645 days ago
reply
من هم اومدم
یه جورایی شبیه گودره :)
arash
4645 days ago
reply
جالبه